:)



‏دختر پادشاه یونان عاشق شاپور ساسانی شد و پیشنهاد ازدواج داد ، شاپور در قبال این پیشنهاد خواستار باز کردن دروازه‌های شهر برای سربازان ساسانی کرد . شاهدخت موافقت کرد و به پدرش خیانت کرد ؛
شاپور پس از تصرف شهر دخترک را گردن زد و گفت : کسی که به پدرش خیانت کرد چگونه به من رحم کند ؟!!

+تا تو باشی دیگه با پسرای خاورمیانه نپری


ﺯﻥ : ﻧﻤ ﺩﻭﻧﻢ ﺮﺍ ﺍﻨﻘﺪﺭ ﺳﺮﺩﻣﻪ
ﻣﺮﺩ: ﺧﻮﺏ ﺎ ﺷﻮ ﺘﺖ ﺭﻭ ﺑﻮﺵ
ﺯﻥ: ﺑﺎ ﺖ ﺮﻡ ﻧﻤﺸﻢ
ﻣﺮﺩ : ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮ ﺑﺨﺎﺭ
ﺯﻥ: ﺁﺧﻪ ﺧﻠ ﺳﺮﺩﻩ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺮﻡ ﻧﻤﺸﻢ
ﻣﺮﺩ: ﺑﺮﻭ ﺘﻮ ﺑﺎﺭ ﺟﻠﻮ ﺑﺨﺎﺭ ﺑﻨﺪﺍﺯ ﺭﻭ ﺧﻮﺩﺕ
ﺯﻥ: ﺧﻮﻧﻪ ﺪﺭﻡ ﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻗﺘ ﺳﺮﺩﻡ ﻣ ﺷﺪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻣﻨﻮ ﺑﻐﻞ ﻣ ﺮﺩ ﺗﺎ ﺮﻡ ﻣﺸﺪﻡ
ﻣﺮﺩ: ﻫﻤﻦ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭﺗﻮ ﺑﺎﺭﻢ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ :|
سلامی میکنیم به این مردای خنگ


 

در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند.

یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که می‌ماند لااقل در آسایش زندگی کند!
برای همین سکه‌ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد.!

قرعه به نام همسایه دوم افتاد.

پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی‌ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه‌اش داد تا بخورد.

همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه‌اش رفت.!
قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض.

او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد.

کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معده‌اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید.
 
صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه‌اش رفت و گفت: 
من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری.

او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد.
خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!

همسایه اول هر روز می‌شنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است از صبح تا شب مواد سم را می‌کوبد.!

با هر ضربه و هر صدا که می‌شنید نگرانی و ترسش بیشتر می‌شد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه می‌کردند فکر میکرد.

کم کم نگرانی و ترس همه‌ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند.

شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه‌ی همسایه میشنید دلهره‌اش بیشتر میشد و تشویش سراسر وجودش را می‌گرفت.

هر چوبی که بر نمد کوبیده می‌شد برای او ضربه‌ای بود که در نظرش سم را مهلک‌تر می‌کرد.!

"روز سوم خبر رسید که مرده است.!

 او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!

این داستان حکایت این روزهای بعضی از ماست.

#کرونا یا هر بیماری دیگری مادامیکه روحیه‌ی ما شاداب و سرزنده باشد قوی نیست.

خیلی‌ها مغلوب استرس و نگرانی می‌شوند تا خود بیماری.!

لطفا خبرهای بد را نشر ندهیم و تلاشمان فقط آگاهی دادن در مورد پیشگیری و درمان باشد

* بیایید خودمان به فکر باشیم و فقط اخبار و اطلاعات درست را نشر دهیم.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مرکز مشاوره تلفنی وحضوری روانشناسی انتخاب کرج وبلاگ احقاف نویسنده داستان های خیالی دفتراسنادرسمی 16 پردیس اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها مدرس سرمایه گذاری کسب وکار اقتصاد مقاله و پروژه های دانشجویی ilmah بازاریابی، فروش، مذاکره یه منبع کامل از همه چیز